دینی مذهبی


پیامبر اسلام ستاره شناس قابلی بود

داشتم تو خونه به غروب خورشید نگاه میکردم . سوالات زیادی داشتم که چطور یه زمانی مردم خورشید را می پرستیدند . در قدیم که اطلاعات علوم ستاره شناسی و نجوم مثل الان نبود مردم فکر میکردند خورشید شبها کجا میره ؟ فکر کردم شاید تاریخ طبری بتونه جواب سوالات منو بده لذا رفتم سراغش و شمارا هم دعوت میکنم برین ببینین که چی کردن این دانشمندان اطهار . من یه کمیش را برا نمونه نقل میکنم و دعوت میکنم ادامه شو برین بخونین . میتونید مجموعه تاریخ طبری را از اینجا دانلود کنید . واما محمد پیامبر الله و علم نجوم :
ابوذر غفاری از پیامبر الله روایت کرده است که روزی دست پیامبر را گرفته بودم و" یحتمل عاشقانه " به سوی مغرب میرفتیم و خورشید به غروب میرفت و همچنان بدان نگریستیم تا نهان شد " ننوشته دم غروبی کجا میرفتند ؟ اون هم دست تو دست هم "
گفتم : ای پیامبر خدا خورشید کجا غروب میکند ؟ 
فرمود : (( در آسمان غروب میکند و از آسمانی به آسمانی میرود تا به آسمان هفتم رسد و زیر عرش باشد و به سجده رود و فرشتگان موکل آن نیز به سجده روند . آنگاه گوید خدایا به من فرمان می دهی که از کجا طلوع کنم از مغرب یا از مشرق ؟
فرمود : سپس جبرییل علیه السلام حوله ای از نور عرش به اندازه ساعتهای روز دراز تابستان یا روز کوتاه زمستان یا روز میانه پاییز و بهار بیارد و دور خورشید آنرا بپوشد ، چنانکه شما لباستان را می پوشید و با آن در فضای آسمان رود و از محل طلوع درآید . فرمود و باشد که به اندازه سه شب متوقف شود و از نور عرش نپوشد و فرمان یابد که از مغرب درآید و معنی گفتار خدا عزوجل که فرمود : وقتی که خورشید تیره شود ، همین است . ))
فرمود : (( ماه نیز چنین برآید و در افق آسمان رود و فرو شود و تا آسمان هفتم بالا رود و زیر عرش متوقف شود و سجده کند و اجازه خواهد اما جبرییل حوله ای از نور کرسی بیارد . و معنی گفتار خدای عزوجل همین است که فرمود : و خورشید را نور کرد و ماه را روشنی . ))
ابوذر گوید : با پیامبر برگشتیم و نماز مغرب بکردیم . و این خبر نشان میدهد که سبب اختلاف حال خورشید و ماه از آنجاست که نور خورشید از جامه ایست که از نور عرش پوشیده شده و روشنی ماه از جامه ایست که از نور کرسی پوشیده شده است .
اما خبری دیگر که دلیل معنای دیگر است از ابن عباس آمده : عکرمه گوید : روزی باوی نشسته بودیم که مردی بیامد و گفت ای ابن عباس از کعب الحبر  درباره خورشید و ماه سخن عجیب شنیدم .
ابن عباس که تکیه داده بود برخاست و گفت : چه شنیدی ؟ گفت : کعب پندارد که روز قیامت خورشید و ماه را چون دو گاو بی دست و پا بیارند و در جهنم افکنند .
عکرمه گوید : لبهای ابن عباس از خشم بلرزید و گفت : کعب دروغ میگوید . کعب دروغ میگوید . کعب دروغ میگوید . این قصه یهودیست که میخواهد به اسلام بیندازد . خدا بزرگتر و کریمتر از آنست که در مقابل اطاعت خویش ، عذاب کند مگر گفتار او عزوجل را نشنیده ای که فرمود : (( و خورشید و ماه را مسخر شما کردیم که پیوسته می روند )) یعنی پیوسته به اطاعت خدا میروند . پس چگونه دو بنده را که مدام اطاعت خویش و ستایش میکنند ، عذاب خواهد کرد ؟ خدا این یهودی را بکشد و روسیاه کند که بر دو بنده مطیع خدا " ماه و خورشید " دروغی بزرگ میبندند . آنگاه مکرر انالله میگفت و خرده چوبی از زمین برداشت و همی در زمین فرو کرد و مدتی بدین حال ماند و سر برداشت و خرده چوب را بینداخت و گفت : می خواهید آنچه را که درباره خورشید و ماه و آغاز خلقت و انجام آن از پیمبر شنیده ام را برایتان بگویم؟ گفتیم : بلی .
گفت : پیمبر را ازین پرسیدند و فرمود خدای تبارک و تعالی وقتی همه مخلوق را بیافرید و جز آدم باقی نماند دو خورشید از نور عرش بیافرید و آنرا که میدانست که خورشید خواهد ماند به بزرگی دنیا از مشرق تا مغرب آفرید و آنرا که میدانست که تاریک میکند و ماه میشود از خورشید کوچکتر شد ولی هردو کوچک مینماید که آسمان بسیار بلند است و از زمین دور . گفت : اگر دو خورشید را چنانکه در اول خلقت میفرمود ، وا میگذاشت شب از روز و روز از شب شناخته نمیشد و مزدبر نمیدانست  تا کی کار کند و کی مزد بگیرد و روزه دار نمیدانست تا کی روزه بدارد و زن نمیدانست کی عادت شود و مسلمانان نمیدانستند وقت حج کی باشد و قرضدار نمیدانست وقت غرض کی رسد و مردم نمیدانستند کی به کار معاش پردازند و کی به راحت تن خویش آسوده کنند . خدای عزوجل دلسوز و مهربان بندگان خویش بود و جبرییل علیه السلام را بفرستاد که بال خویش را روزی سه بار بر روی ماه کشیده که آنوقت خورشید بود و نور آن محو شد و روشنی بماند و این گفتار خدا عزوجل است که فرمود : (( شب و روز را دو نشانه کردیم و نشانه شب را سیاه کردیم و نشانه روز را روشن کردیم )) " سوره 17 آیه 12 " . گفت : این سیاهی که مانند خطها بر ماه می بینید نشان محو است . آنگاه خدای عزوجل برای خوریشد چرخی از نور عرش بساخت با سیصد و شصت دستگیره و سیصد و شصت فرشته از آسمان دنیا بر خورشید و چرخ آن گماشت که هر فرشته دستگیره ای گرفت و به ماه و چرخ آن نیز سیصد و شصت فرشته از فرشتگان آسمان دنیا گماشت که هر فرشته دستگیره ای را گرفته بود .
این مطلب ادامه دارد که متاسفانه فرصت نوشتنش را نداشتم
منبع : تاریخ طبری جلد یک صفحه 38

 

 دمی با تاریخ طبری جلد 7 صفحه 2963 تا 2976 با اندکی تلخیص


عمروبن عبدالرحمان مخزو میگوید وقتی نامه های مردم عراق بدست حسین رسید نزد او رفتم و گفتم : ای پسر عمو مرا نیک خواه بدان یا از آنچه میخواهم ، چشم بپوشم و حسین گفت بگو ، گفتم شنیده ام مخواهی سوی عراق روی و براین سفر بر تو بیمناکم که سوی شهری میروی که عاملان دارد و امیران بیت المالها را به کف دارند مردم نیز بندگان این درهم و دینارند . بیم دارم کسانی که به تو نامه داده اند و تو را از مخالفانت بیشتر دوست دارند با تو بجگندند . حسین  گفت ای پسر عمو خدا پاداش نیکت دهد و هرچه پیش آید رای تو را بکار بندم یا بگذارم و تو بهترین مشاور و اندرز گویی . گوید از نزد حسین رفتم و نزد حارث بن خالد مخزومی رسیدم و پرسید حسین را دیدی و بازگو کردم و گفت : قسم به پروردگار سنگ سفید که راست  گفته ای بپذیرد یا نپذیرد . آنگاه شعری خواند :
بسامشورت جوی که دغلی بیند
و به هلاکت افتد
و ای بسا بدگمن از نادیده
که اندرزگویی بیابد
بن عباس میگوید نزد حسین رفتم و گفتم ای پسر عمو مردم شایع کرده اند تو سوی عراق میروی ، به من بگو چه خواهی کرد ؟ گفت آهنگ آن دارم کههمین دو روزه حرکت کنم . پس ابن عباس گفت خدا تو را از این سفر محفوظ دارد و قرین رحمت بدارد. به من بگو سوی قومی میروی که حاکمشان را کشته اند و ولایتشان را به تصرف آورده اند و دشمن خویش بیرون رانده اند ؟ اگر چنین کرده اند برو . اما اگر حاکم بر قوم مسلط است و عمال وی خراج ولایت میگیرند ترا به جنگ دعوت کرده اند و بیم دارم فریبت دهند و تکذیبت کنند و از همه کس درکار دشمنی با تو سخت تر باشند . پس حسین گفت : از خدا خیر میویم تا چه خواهد بود . گویند ابن عباس برفت و ابن زبیر نزد او آمد و مدتی با وی سخن گفت : نمیدانم چرا این قوم را واگذاشته ایم که ما فرزندان مهاجرانیم و صاحبان خلافت نه آنها . به من بگو چه خواهی کرد ؟ و حسین گفت : درنظر دارم به کوفه روم که شیعیان آنجا و سران کوفه برایم نامه نوشته اند و از خدا خیر میجویم . ابن زبیر گفت اگر کسانی چون شیعیان ترا آنجا داشتم از آن چشم نمیپوشیدم . اگر در حجاز بمانی و اینجا به طلب خلافت برخیزی ان شاءالله بد نخواهی دید . گفت و برفت . آنگاه حسین گفت این هیچ چیز دنیا را بیشتر دوست ندارد که از حجاز سوی عراق روم که میداند باحضور من چیزی از خلافت به او نمیرسد و مردم اورا نمیپذیرند . دوست دارم بروم تا حجاز برایش خالی بماند .
گویند و چون شب رآمد یا صبح بعد ، عبدالله بن عباس پیش حسین آمد و گفت : ای پسر عمو من صبوری مینمایم اما صبر ندارم . بیم آن دارم که در این سفر هلاک و نابود شوی . مردم عراق قومی حیله گرند به آنها نزدیک مشو و در همین شهر بمان که سرور مردم حجازی . اگر مردم عراق دشمن خود بیرون کردند آنگاه برو ، اگر بجز رفتن نمیخواهی سوی یمن برو که آنجا قلعه ها و دره ها هست و سرزمینی پهن آور است و پدرت آنجا شیعیان دارد ....حسین گفت میدانم که نصیحت گو و مشفقی لاکن مصمم شده ام و آهنگ رفتن دارم . ابن عباس گفت گر میروی زنان و کودکانت را نبر . به خدا میترسم چنان کشته شوی که عثمان کشته شد و زنان و فرزندانش اورا مینگریستند . و بعد از آن گفت : چشم ابن زبیر را روشن میکنی که اورا با حجاز وا میگذاری ..بخدا قسم اگر میدانستم اگر موی پیشانیت را بگیرم تا مردم بر من و تو فراهم آیندبه رای من کار میکنی ، چنین میکرد م و برفت . عبدالله بن زبیر را بدید و گفت چشمت روشن شد ای پسر زبیر . و شعری برایش خواند :
ای پرستویی که در خانه ای
خانه خلوت شد
تخم بگذار و چهچهه بزن
و هرچه میخواهی تخم بگذار


عبدالله بن سلیم اسدی و مذری ابن مشعل ، هردوان اسدی گویند به قصد حج از کوفه به مکه برفتیم روز ترویه وارد آنجا شدیم ، حسین و عبدالله زبیر را دیدیم که هنگام برآمدن روز میان حجر و در ایستاده بودند . شنیدیم که ابن زبیر به حسین میگفت اگر میخواهی بمانی ، بمان و اینکار را عهده کن که پشتیبان تو میشویم و یاریت میکنیم و بیعت میکنیم . حسین گفت پدرم به من گفته سالاری آنجا هست که حرمت کعبه را میشکند ، نمیخواهم آن سالار باشم . ابن زبیر گفت بمان و کار را به من واگذار که اطاعت بینی و نافرمانی نبینی . حسین گفت این را هم نخواهم . گویند آنگاه آهسته سخن گفتند و ما نشنیدیم . گویند حسین طواف کرد و چیزی از موی خود را بکند و احرام عمره بگذاشت آنگاه سوی کوفه روان شد .
ابو سعید عقیصی به نقل از یکی از یاران خویش میگوید حسین را در مکه با ابن زبیر دیدم ایستاده بود . ابن زبیر به او گفت ای پسر فاطمه نزدیک بیا و حسین گوش به وی فرا داد که آهسته سخن میگفت آنگاه حسین رو به ما کرد و گفت میدانید ابن زبیر چه میگوید ؟ گفتیم خدا ما را فدای تو کند نمیدانیم . گفت میگوید در این مسجد بمان تا مردم را بر تو فراهم کنم . آنگاه حسین گفت : به خدا اگر یک وجب بیرون از مسجد کشته شوم بهتر خواهم که یک وجب داخل آن کشته شوم . بخدا اگر در سوراخ یکی از خزندگان باشم بیرونم کشند تا کار خود را انجام دهند . به خدا به من تعدی میکنند همچون یهودیان که به روز شنبه تعدی کردند .
عقبة بن سمعان گوید : وقتی حین از مکه درآمد فرستادگان عمروبن سعید بن عاص به سالاری یحیی بن سعید راه او را گرفتند و گفتند بازگرد کجا میروی ؟ گوید حسین مقاومت کرد و روان شد و دوگروه به دفع هم پرداختند و تازیانه ها بکار افتاد و آنان به سختی مقاومت کردندو حسین به راه خود رفت که بر او بانگ زدند : ای حسین مگر از خدا نمیترسی ، از جماعت برون میشوی و میان این امت تفرقه می آوری حسین این آیه را خواند که : عمل من خاص من است و عمل شما خاص شما و شما از عملی که من میکنم بیزارید و من نیز از عملی که شما میکنید بیزارم .( سوره یونس آیه 41)
آنگاه حسین برفت تا به تنعیم رسید و کاروانی را دید که از یمن می آمد . بحیربن ریسان حمیری که توسط یزید عامل یمن بود برای یزید روناس و حله فرستاده بود . حسین کاروان را بگرفت و همراه خود ببرد . پس از آن به شتربانان گفت شمارا مجبور نمیکنم هرکه خواهد با ما عراق بیاید کرایه او را میدهیم و مصاحبتش را نیکو میداریم و هرکه نخواهد همینجا از ما جدا شود و کرایه او را به مقدار مسافتی که پیموده میدهیم . گوید هرکس از وی جدا میشد حساب کردند و حق او را بدادند و هرکس همراه آنها برفت کرایه آنها را بداد و جامه پوشانید .
عبدالله بن سلیم ومذری گوید : بیامدیم تا به صفا رسیدیم . فرزدق بن غالب شاعر را بدیدیم که پیش حسین آمد و گفت : خدا حاجت تو را بدهد و آرزویت را برآرد . حسین گفت : خبر مردمی راکه پشت سرنهادی با ما بگو . فرزدق گفت : از مطلع پرسیدی ، دلهای کسان با توست و شمشیرهایشان با بنی امیه . تقدیر از آسمان رسد و خواست خدا چه باشد . حسین گفت راست گفتی کار بدست خداست . اگر تقدیر به نفع ما نازل شود نعمات خدا را پاس میداریم و اگر قا میان ما و مقصود حایل شود کسی که نیت پاک دارد اهمیت ندهد . آنگاه حسین براه افتاد .
فرزدق گوید مادرم را به سال شصتم به حج میبردم . وقتی وارد حر شدم حسین بن علی را دیدم که از مکه بیرون میشد و شمشیرها و نیزه ها را همراه داشت . پیش او رفتم و گفتم ای پسر رسول خدا ، پدر و مادرم فدایت . چرا حج نکرده با شتاب میروی گفت اگر شتاب نکنم میگیرندم و پرسید از کجایی گفتم عراق و پرسید از احوال مردان پشت سر خود با من بگو ی . گفتم دلها با توست و شمشیرها با بنی امیه و تقدیر با خدا . گفت راست گفتی . چیزهایی از نذور و مناسک از حسین پرسیدم و مرا جواب داد اما از بیماری برسام که در عراق گرفته بود زبانش سنگین بود . گوید برفتم و داخل حرم (مکه) شدم .سراپرده ای دیدم که وضعی نکو داشت ، سوی او رفتم معلوم شد از عبدالله بن عمرو بن عاص است . از من خبر پرسید به او گفتم حسین را دیدم . گفت وای برتو چرا با وی نرفتی به خدا به قدرت میرسد و سلاح در وی و یارانش بکار نمی افتد . گوید به خدا آهنگ آن کردم که خود را به او برسانم که گفته عبدالله در دلم اثر کرده بود . آنگاه پیامبران و کشته شدنشان در نظرم آمد و مرا از پیوستن به آنها نگهداشت پس به عسفان و پیش کسان خویش برفتم .
گوید پیش آنها بودم که کاروانی از کوفه بیامد چون خبر یافتم به دنبال آن روان شدم و بانگ زدم : حسین بن علی چه کرد ؟ جواب دادند کشته شد . پس برفتم و عبدالله بن عمرو بن عاص را لعنت میکردم . گوید مردم آن زمان از این قضیه سخن داشتند و هر روز و شب انتظار آن داشتند عبدالله بن عمرو میگفت : پیش از آنکه این درخت و این نخل و این صغیر به کمال رسد ، این قضیه "مرگ حسین" ظاهر میشود . گوید یک روز به او گفتم چرا رهط را نمیفروشی ؟ گفت لعنت خدا به فلانی " مقصود معاویه بود" و به تو . گفتم نه بلکه لعنت خدا برتو . گوید باز مرا لعن کرد از پیش وی برفتم و مرا نشناخت . رهط باغی بود که عبدالله بن عمرو بطایف داشت و معاویه با معامله آن گفتگو کرده بود که مال بسیار بدهد اما وی نخواسته بود به هیچ بها بفروشد .
گوید حسین شتابان برفت و به چیزی نپرداخت تا در ذات عراق فرود آمد .
علی بن حسین بن علی گوید : وقتی از مکه درآمدیم نامه عبدالله بن جعفر همراه دو پسرش عون و محمد رسید که به حسین نوشته بود : اما بعد : ترا به خدا ، وقتی این نامه را دیدی باز گرد که بیم دارم این سفر که در پیش داری مایه هلاک تو شود و نابودی خاندانت . اگر اکنون هلاک شوی نور زمین خاموش شود که تو دلیل هدایت جویانی و امید مومنان . در رفتن شتاب مکن که من از دنبال نامه میرسم و السلام . گوید عبدالله بن جعفر نزد عمروبن سعید رفت و با وی سخن گفت : نامه ای به حسین بنویس و او را امان بده و با وعده نیکی و رعایت . در نامه خویش تعهد کن و از او بخواه که باز گردد . شاید اطمینان یابد و بازگردد . عمرو گفت : هرچه میخواهی بنویس و پیش من بیار تا مهر بزنم . عبدالله بن جعفر نامه را نوشت و پیش عمرو فرستاد و گفت : مهر بزن و همراه برادرت یحیی بن سعید بفرست که کاملا مطمئن شود و بداند که به جدیت است . و عمرو چنان کرد که وی از جانب یزیدبن معاویه عامل مکه بود . گوید یحیی و عبدالله جعفر به حسین رسیدند و نامه را بدو دادند و بازگشتند و گفتند : نامه را به او دادیم و با وی اصرار کردیم و از جمله عذرها به ما گفت این بود که خوابی دیده ام که پیمبر در آن بود و دستوری یافتم که چه به ضررم باشد یا سود ، انجام میدهم . گفتند این خواب چه بود ؟ گفت به هیچ کس نگفته ام و نخواهم گفت تا نزد پروردگارم روم . گویند نامه عمروبن سعید به حسین چنین بود :
از عمروبن سعید به حسین بن علی ، اما بعد ، از خدا میخواهم که ترا از آنچه مایه زحمتت میشود منصرف کند و به آنچه مایه توفیق توست هدایت کند . شنیدم جانب عراق روان شده ای ، خدایت از مخالفانت بدور بدارد که بیم دارم مایه هلاک شود . عبدالله بن جعفر و یحیی ابن سعید را پیش تو فرستادم با آنها پیش من آی که به نزد من در امانی و رعایت نیکی و ادب و مصاحبت . خدا را بر این شاهد و ضامن و مراقب میگیرم . درود بر تو باد .
گوید حسین به او نوشت :
اما بعد ، هرکه سوی خدا دعوت کند و عمل نیک کند و گوید من از مسلمانانم ، خلاف خدا و پیمبر او نکرده . مرا به امان و نیکی و رعایت خوانده ای . بهترین امان ، امان خداست و خدا به روز رستاخیز کسی را که در دنیا از او نترسیده باشد امان نمیدهد . از خدا میخواهیم که در این دنیا ترسی دهد که به روز رستاخیز موجب امان شود . اگر از آن نامه قصد رعایت نیکی و رعایت من را داشته ای خدایت در دنیا و آخرت پاداش دهد . والسلام


اکنون به حدیث عمار دهنی از ابو جعفر باز میگردیم . گوید به ابو جعفر گفتم : حکایت کشته شدن حسین را با من بگوی تا چنان شوم که گویی آنجا حضور داشتم . گفت : حسین بن علی به سبب نامه ای که مسلم بن عقیل بدو نوشته بود بیامد و چون به جایی رسید که میان قادسیه و وی سه میل فاصله بود حربن یزی تمیمی اورا بدید و گفت آهنگ کجا داری ؟ حسین گفت آهنگ این شهر دارم . حر گفت باز گرد که آنجا امید خیر نداری . گوید میخواست بازگردد ، برادران مسلم بن عقیل که با وی بودند گفتند : به خدا باز نمیگردیم تا انتقام خویش را بگیریم یا کشته شویم . حسین گفت پس از شما زندگی خوش نباشد . گوید پس برفت تا سواران عبیدالله بدو رسیدند و چون چنین دیدند به طرف کربلا پیچیدند و نیزار و بوته زار  را پشت سر نهاد که در یک سمت بیشتر جنگ نکنند ، و فرود آمد و خیمه های خویش را به پا کرد . یاران وی چهل و پنج سوار و یکصد پیاده بودند . گوید و چنان بود که عبیدالله بن زیاد ، عمروبن ابی وقاص را ولایتدار ری کرده بود و فرمان وی را داده بود ، به وی گفت : کار این مرد را عهده کن . گفت مرا معاف دار اما از معاف داشتن وی دریغ کرد . عمرگفت امشب مهلتم ده و او مهلت داد ، عمر در کار خویش نگریست و چون صبح شد پیش وی آمد و رضایت داد . گوید : پس عمربن سعد سوی حسین روان شد و چون پیش وی رسید حسین گفت یکی از سه چیز را بپذیر . یا مرا بگذاری که از همانجا که آمده ام بازگردم . یا بگذاری که پیش یزید روم و یا بگذاری سوی مرزهای روم . گوید عمر این را قبول کرد اما عبید الله بدو نوشت : نه ، و حرمت نیست تا دست در دست من نهد . حسین گفت : به خدا هرگز چنین نخواهد شد . گوید پس با وی جنگید و همه یاران حسین کشته شدند که از آن جمله ده چند جوان از خاندان وی بودند . تیری به فرزند وی خورد که در دامنش بود ، خون وی را پاک میکرد و میگفت : خدایا میان ما و قومی که دعوتمان کردند که یاریمان کنند اما می کشندمان داوری کن . گوید : آن
گاه بگفت تا پارچه سیاهی بیاورند که آن را شکافت و به تن کرد و با شمشیر برفت و بجنگید تا کشته شد . صلوات الله علیه .  گوید یکی از مردم مذحج او را کشت و سرش را برید و نزد عبیدالله برد و شعری خواند :
رکابم را از طلا و نقره سنگین کن
که شاه پرده دار را کشته ام
کسی را کشته ام که پدر و مادرش
از همه کسان بهتر بود
و به هنگام انتساب
نسبتش از همه بالاتر
عبیدالله او را نزد یزیدبن معاویه فرستاد ، سر را نیز به همراه داشت ، یزید سر را پیش روی خود نهاد . ابوبرزه اسلمی نیز بود ، بنا کرد با چوب دستی به دهان آن میزد و شعری میخواند :
سرهای مردانی را شکافتند
که به نزد ما عزیز بودند
اما خودشان ناسپاسترند
و ستمگرتر
ابوبرزه گفت : چوبت را کناربر ، به خدا بارها دیدم که دهان پیمبر خدا بر این دهان بوسه میزد . گوید : عمربن سعد حرم و خانواده وی را نزد یزید فرستاد . از خاندان حسین علیه السلام بجز پسری نمانده بود که بیمار بود و با زنان بود . عبیدالله گفت او را بکشید اما زینب خویشتن را براو افکند و گفت : به خدا کشته نشود تا من را نیز بکشید و عبید الله رقت آورد و رهایش کرد و دست ازو بداشت . گوید عبید الله لوازم داد و آنها را نزد یزید فرستاد و چون نزد وی رسیدند همه مردم شام را فراهم نمودند . آنگاه بیاوردندشان و شامیان پیروزی وی را مبارکباد گفتند . گویند یکی از آنها که مردی سرخروی و کبود چشم بود یکی از دخترانش را دید و گفت ای امیرمومنان این را به من ببخش . زینب گفت : نه بخدا ، نه ترا حرمت است نه او را ، چنین نشود مگر از دین خدا برون شود . گوید مرد سخن خود را باز گفت و یزید گفت از این درگذر . آنگاه آنان را پیش خانواده خویششان برد و لوازم داد و سوی مدینه فرستاد و چون وارد آنجا شدند زنی از بنی عبدالمطلب که موی خویش را آشفته بود و آستین به سر نهاده بود پیش روی آنها آمد که میگریست و اشعاری میخواند :
چه خواهید گفت اگر
پیمبر به شما بگوید
شما که آخرین امتها بودید
از پس مرگ من
با خاندان و کسانم چه کردید ؟
که بعضیشان اسیر شدند
و کشته گان آغشته به خون !
پاداش من این نبود
که اندرزتان داده بودم که پس از من
با خویشاوندانم بدی نکنید .

ادامه دارد/....

 

اسلام به روایت تصویر






هیچ نظری موجود نیست: