دمی با تاریخ طبری جلد 7 صفحه 2963 تا 2966 با اندکی تلخیص
عمروبن عبدالرحمان مخزو میگوید وقتی نامه های مردم عراق بدست حسین
رسید نزد او رفتم و گفتم : ای پسر عمو مرا نیک خواه بدان یا از آنچه میخواهم ، چشم
بپوشم و حسین گفت بگو ، گفتم شنیده ام مخواهی سوی عراق روی و براین سفر بر تو
بیمناکم که سوی شهری میروی که عاملان دارد و امیران بیت المالها را به کف دارند
مردم نیز بندگان این درهم و دینارند . بیم دارم کسانی که به تو نامه داده اند و تو
را از مخالفانت بیشتر دوست دارند با تو بجگندند . حسین گفت ای پسر عمو خدا پاداش نیکت دهد و هرچه پیش آید
رای تو را بکار بندم یا بگذارم و تو بهترین مشاور و اندرز گویی . گوید از نزد حسین
رفتم و نزد حارث بن خالد مخزومی رسیدم و پرسید حسین را دیدی و بازگو کردم و گفت :
قسم به پروردگار سنگ سفید که راست گفته ای
بپذیرد یا نپذیرد . آنگاه شعری خواند :
بسامشورت
جوی که دغلی بیند
و به
هلاکت افتد
و ای بسا
بدگمن از نادیده
که
اندرزگویی بیابد
بن عباس میگوید نزد حسین رفتم و گفتم ای پسر عمو مردم شایع کرده اند
تو سوی عراق میروی ، به من بگو چه خواهی کرد ؟ گفت آهنگ آن دارم کههمین دو روزه
حرکت کنم . پس ابن عباس گفت خدا تو را از این سفر محفوظ دارد و قرین رحمت بدارد.
به من بگو سوی قومی میروی که حاکمشان را کشته اند و ولایتشان را به تصرف آورده اند
و دشمن خویش بیرون رانده اند ؟ اگر چنین کرده اند برو . اما اگر حاکم بر قوم مسلط
است و عمال وی خراج ولایت میگیرند ترا به جنگ دعوت کرده اند و بیم دارم فریبت دهند
و تکذیبت کنند و از همه کس درکار دشمنی با تو سخت تر باشند . پس حسین گفت : از خدا
خیر میویم تا چه خواهد بود . گویند ابن عباس برفت و ابن زبیر نزد او آمد و مدتی با
وی سخن گفت : نمیدانم چرا این قوم را واگذاشته ایم که ما فرزندان مهاجرانیم و
صاحبان خلافت نه آنها . به من بگو چه خواهی کرد ؟ و حسین گفت : درنظر دارم به کوفه
روم که شیعیان آنجا و سران کوفه برایم نامه نوشته اند و از خدا خیر میجویم . ابن
زبیر گفت اگر کسانی چون شیعیان ترا آنجا داشتم از آن چشم نمیپوشیدم . اگر در حجاز
بمانی و اینجا به طلب خلافت برخیزی ان شاءالله بد نخواهی دید . گفت و برفت . آنگاه
حسین گفت این هیچ چیز دنیا را بیشتر دوست ندارد که از حجاز سوی عراق روم که میداند
باحضور من چیزی از خلافت به او نمیرسد و مردم اورا نمیپذیرند . دوست دارم بروم تا
حجاز برایش خالی بماند .
گویند و چون شب رآمد یا صبح بعد ، عبدالله بن عباس پیش حسین آمد و گفت
: ای پسر عمو من صبوری مینمایم اما صبر ندارم . بیم آن دارم که در این سفر هلاک و
نابود شوی . مردم عراق قومی حیله گرند به آنها نزدیک مشو و در همین شهر بمان که
سرور مردم حجازی . اگر مردم عراق دشمن خود بیرون کردند آنگاه برو ، اگر بجز رفتن
نمیخواهی سوی یمن برو که آنجا قلعه ها و دره ها هست و سرزمینی پهن آور است و پدرت
آنجا شیعیان دارد ....حسین گفت میدانم که نصیحت گو و مشفقی لاکن مصمم شده ام و
آهنگ رفتن دارم . ابن عباس گفت گر میروی زنان و کودکانت را نبر . به خدا میترسم
چنان کشته شوی که عثمان کشته شد و زنان و فرزندانش اورا مینگریستند . و بعد از آن
گفت : چشم ابن زبیر را روشن میکنی که اورا با حجاز وا میگذاری ..بخدا قسم اگر
میدانستم اگر موی پیشانیت را بگیرم تا مردم بر من و تو فراهم آیندبه رای من کار
میکنی ، چنین میکرد م و برفت . عبدالله بن زبیر را بدید و گفت چشمت روشن شد ای پسر
زبیر . و شعری برایش خواند :
ای پرستویی که در خانه ای
خانه خلوت شد
تخم بگذار و چهچهه بزن
و هرچه میخواهی تخم بگذار
ادامه دارد/....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر